ایران ـ اجتماعی
معلم لمپن تکبیری مدرسه ، رؤیای شیرین اول مهر را بر کام علی تلخ کردی
علی رسولی
« اول مهر » و باز شدن مدرسه
غروب آخرین روز تابستان بود؛ بچههای محل دم خانهی ما روی تنهی قطع شدهی درختان بلوط، هنگامه کرده بودند. چند قدم دورتر چشمهای بود. اگر شبها پنجرهی اتاق نشیمن را باز میکردی، صدای آب همچون سمفونیئی دوردست در گوش میپیچید. عجله داشتم. از آن غروب که نمیگذشت بیزار شده بودم. از شب، از اینکه خوابم نمیبرد، از اینکه لحاف مزاحم خوابم شده است.
احساس میکردم همهچیز در آن شب زیادی بود. همه دست در دست هم گذاشته بودند که شب به اتمام نرسد. مرتب پا میشدم، آب میخوردم، کیفم را وارسی میکردم، مدادم را از نو میتراشیدم، مدادپاککنام را بیرون میآوردم، بویش میکردم_بوی توتفرنگی میداد. از باز و بسته شدن کیفم خوشم میآمد، صدای تیکِ زیبایی ازش بلند میشد. رنگش قهوهای بود؛ قهوهای تند با خطوط سفید مورب که پایین کیف اتمام مییافتند.
صبح شده بود، از همهی صبحهای دیگر زودتر بلند شده بودم. صبحانه خوردم و دیدم هنوز دقایق زیادی به مدرسه مانده است. خواهرم هنوز خواب بود. از پنجره نگاه میکردم به امید اینکه دانشآموز دیگری مثل من زود بیدار شده باشد. خواهرم بعد از یک ساعت پا شد، صبحانه خورد. مادر کنارمان بود. همهاش من را میپایید که چیزی کم و کسر نداشته باشم. کیفم را بدون اینکه نیاز باشد روی کولم جا به جا میکرد. دست میکشید روی موهای کوتاهم. به خواهرم خاطر نشان میکرد که مواظبم باشد.
از پونهای که روز قبل با خواهرم در باغ چیده بودیم ساندویچ درست کردم. تا از خانه بیرون زدیم احساس میکردم ثانیهها تنبلی میکنند، نمیگذشتند. بالاخره خودم را در صف مدرسه دیدم. از خوشحالی به وجد آمده بودم، مدام جایم را عوض میکردم. میرفتم وسط، جلو، آخر، یکی به آخر، یکی به جلو. خواهرم نگاهم میکرد و میخندید. احساس گشنگی کردم؛ کیفم را از دوش پایین کشیدم و ساندویچ را بیرون آوردم. تا سر بلند کردم دیدم همهی بچهها ساکت شدهاند.
به آرامی نایلونِ روی نان را کنار زدم و شروع کردم به خوردن. چشم دوخته بودم به مدیر، به بچهها دستور میداد: «تو اونجا، تو اونجا، تو برو عقب، تو یکی به آخر.» دیدم نگاهش روی من قفل کرده است؛ از غذا خوردنم عصبانی شد و من با عجله ساندویچ را گذاشتم تو کیفم. وقتی خود را پشت میز کلاس دیدم انگار دنیا مال من شده بود، به میزهای اطراف نگاه میکردم. معلم وارد کلاس شده بود. هیاهوی بچهها کلاس را گرفته بود. همه همدیگر را صدا میزدند. من خودم را تنها دیدم، لبهی میز را گرفتم و انگار که رانندهی موتور سیکلت باشم، حالت گرفتم و صدای موتورسیکلت در آوردم.
وقتی سرم را بالا بردم دیدم معلم و همهی بچهها من را نگاه میکنند. چشم دوختم به چشمان معلم، لبخندی بر لبانم نشست. اما وقتی در چهرهاش عصبانیت دیدم، لبهایم را جمع کردم، ترسی بر وجودم عارض شد. به نشانهی هراس چشمانم را پایینتر انداختم. معلم جا کلیدیاش را که یک قطبنما داشت به کمرش بسته بود. متوجه شدم که دارد به سمت من میآید. به قطبنما خیره شده بودم، به چرخش گوی کوچکش از درون. قطبنما نزدیکتر میآمد و ترس بر من بیشتر چیره میشد.
وقتی معلم را کنار خود دیدم به چشمانش چشم دوختم. عصبانیت تمام چهرهاش را گرفته بود. با صدای بلند سوال کرد:«اسمت چیه؟ اسمت چیه؟ اینجا مگه کوچهس، کوچهس یا مدرسه ؟» به سرعت بغض کرده بودم، نمیدانستم چه جوابی بدهم، حتی از درست بودن اسم خودم هم مطمئن نبودم. بغضم را قورت دادم: «علی، علی رسولی، خواهرم هم کلاس دوم است، اسمش سروه است.» تا اسم سروه را آوردم رخسارم بهم ریخت، ابرو در هم کشیدم، قلبم تندتر شروع به تپیدن کرد.
ناگهان معلم با سیلیِ محکمی تمام رویاهایم را بهم زد. تمام زیبایی مدرسه که در ذهن خلق کرده بودم را خراب کرد. سمت چپ صورتم شروع به سوزش کرد، گوش و لپم گرم شده بود. اشک از رخسارم شروع به چکیدن کرد، میافتاد بر انگشتانم که ناخودآگاه در هم قفل شده بودند تا از ترسم کاسته شود. دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم. میترسیدم،معلم پشت سر هم داد میزد. در اون لحظه فقط به سروه نیاز داشتم، به اینکه من را ببوسد، با دستهای تپلش اشکهایم را پاک کند.
از کلاس که بیرون رفتیم سروه جلو در منتظر بود. در همان نگاه اول فهمید که علیِ چند ساعت پیش نیستم. محکم بغلش کردم. موهای مجعدش که از حاشیهی مقنعه بیرون زده بود را بر گونههایم احساس کردم. چیزی برای گفتن نداشتم، فقط بیشتر و بیشتر سروه را به شانههایم میفشردم و آرام میشدم. دیگر اول مهر برای من روز نازیبایی شد. از مدرسه ، از دیوارهایش، از تخته سیاه، از پنجرههایش بیزار بودم. از در صف ایستادن و گوش دادن به معلمهای تکبیری، خودکار لای انگشتهای کوچکم، از کتک خوردنِ همه روزهی نارنج، چیا، ژیلا و …بیزار بودم.
از صبح زود بیدار شدن هم بیزار شده بودم. همیشه انتظار هاوین (تابستان) را میکشیدم. حتی دیگر صدای باز و بسته شدن کیف برایم جالب نبود، مهم نبود که مداد پاک کنم بوی توتفرنگی میدهد یا پلاستیک. مهم نبود نوک مدادم میشکند یا نه. مهم نبود خط کشم ترک برداشته است یا نه. تنها گذر زمان مهم بود، رسیدن تابستان و آزادی از قفس معلمها، از همهی روزهایی که مجبور بودی به آن تکبیریهای لمپن نگاه کنی و لبخندی مصنوعی تحویلشان دهی…
به کانال تلگرام ایران کارگر بپیوندید https://t.me/IranKargar96